سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صمیمانه ...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

بانوی عشق

    نظر

به نام او که هرچه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

فلک دیدی چه خاکی بر سرم کرد

به طفلی رخـت مـاتم بر تنم کرد

الـهی بشــکند دســت مغیره

میان کــوچه هـا بی مادرم کرد

.........

پدر هنوز در کار تغسیل و تدفین پیامبر بود که از بیرون در صدای الله اکبر آمد .

پدر مبهوت از عباس پرسید :

عمو معنی این تکبیر چیست ؟

عباس گفت :

یعنی آنچه نباید بشود شده است .

......

ابرهای فتنه از سقف سقیفه گذشتند و خانه پیامبر را احاطه کردند .همهمه در بیرون در شدت گرفت و در آنچنان کوفته شد که ستونهای خانه پیامبر لرزید .

_ بیرون بیایید ، بیرون بیایید وگرنه همه تان را آتش می زنیم .

صدا ، صدای عمر بود .

تو با یک دنیا غم از جا بلند شدی و به پشت در رفتی ، اما در را نگشودی .

تو را با ما چه کار ؟ بگذار عزاداریمان را بکنیم .

باز هم فریاد عمر بود

علی (ع ) ، عباس و بنی هاشم ، همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه بیعت کنند .

کدام خلیفه ؟ امام و خلیفه مسلمین که اینجا بالای سر پیامبر است .

مسلمین با ابوبکر بیعت کرده اند ، در را باز کن وگرنه آتش می زنم .

یک نفر به عمر گفت :

آنکه پشت در ایستاده دختر پیغمبر است ، هیچ می فهمی چه می کنی ؟ خانه رسول الله ........

عمر دوباره نعره کشید :

این خانه را با هرکه در آن است آتش می زنم .

به زودی هیزم فراهم شد و آتش از سر و روی خانه بالا رفت . تو همچنان پشت در ایستاده بودی و تصور می کردی به کسی که گوشهایش را گرفته می توان گفت که هدایت چیست ، خیر کجاست و رسالت چگونه است .

در خانه تنی چند از اصحاب رسول الله هم بودند ، اما هیچ کس به اندازه تو شایسته دفاع از حریم پیامبر نبود . تو حلقه میان نبوت و ولایت بودی ، برترین واسطه و بهترین پیوند میان رسالت و وصایت .

محال بود کسی نداند آنکه پشت در ایستاده ، پاره تن رسول الله است .

.......

وقتی آتش از در خانه خدا بالا رفت ، عمر ، آتش بیار معرکه ابوبکر ، آنچنان به در حریم نبوت لگد زد که فریاد تو از میان در و دیوار به آسمان رفت .

مادر ! مرا از عاشورا نترسان . مرا به کربلا دلداری مده . عاشورا اینجاست ! کربلا اینجاست !

....

مادر ! وقتی تو را از پشت در بیرون کشیدند ، من میخهای خونین را دیدم .

نگو گریه نکن ، مادر ! باید مرد در این مصیبت ، باید هزار بار جان داد و خاکستر شد .

ما سخت جانی کرده ایم که تا کنون زنده مانده ایم .

نگو که روزی سخت تر از عاشورا نیست .

در عاشورا کودک شش ماهه به شهادت می رسد ، اما تو کودک نیامده ات _ محسنت _ به شهادت رسید .

من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به او گفتی :

مرا بگیر فضه که محسنم را کشتند .

خواسـتم یاری کنم اما نشد

ریسمان از دستهایت وا نشد

ای علی ای جان و ای جانانه ام

برگ  سبز  من  بود دردانه ام

پشت درب خانه جان دادم ولی

جان گرفتم تا که گفتم یا علی

درد پهـلو صـورت نیلی کم است

در ره عشق تو یک سیلی کم است